در کادیلاک دوم، مردى حدوداً چهل ساله نشسته بود که با آن سبیل و ریش نوک تیزش یادآور تابلوهاى تبلیغاتى «دوران خوش گذشته» بود و به طرز عجیبى انسان را به یاد دوئلهاى شوهران متعصب با فاسقان همسرانشان مىانداخت و مرد مورد پسند روسپىهاى خصوصى بود و در مجموع مردى «شیک» به حساب مىآمد، با نوعى اندوه درونى سرگرم صحبت با همسفرش بود، مردى کوتاه قد، شیکپوش که موهاى مجعدش را با دقتى هندسى از وسط فرق باز کرده بود و این موها را چنان دقیق رنگ کرده بود که جز چند تار موى خاکسترى روى شقیقههایش خودنمایى نمىکرد. مرد موقر چهل ساله مىگفت:
– یک غرور بیجاى شخصى در میان نیست. البته یک هنرمند اصیل همیشه تا حدودى به آینده مىاندیشد. من با غرور حاصل از تشویقها، هورا کشیدنها و چاپلوسىهاى تماشاچیان بیگانه نیستم که این دلگرمى را به هنرمند مىدهند که نامش تا ابد باقى مىماند. ولى من آرزو دارم چنین افتخارى را به فرانسه بدهم، مىخواهم براى عظمت کشورم کارى بکنم. افسوس که ما دیگر آن ابرقدرت گذشتهمان نیستیم. دلیل دیگرى براى فراتر رفتن از تمام مرزها که من احساس مىکنم مىتوانم به این هدف برسم، چون این نبوغ را در خود سراغ دارم. براى موفقیت فقط یک گام کافى است، ولى معلوم نیست چرا همیشه کار در آخرین لحظه خراب مىشود. مسلماً در تاریخ بشر هیچ کس به چنین هدفى نرسیده است.